مامان چراغ روشن شد....
عزیز دل مامانی
الان ساعت 10:30 دقیقه شب 8 اسفند ماه سال 1391 شمسی هست و تا عید چیزی نمونده و مامانی همچنان منتظر برای یک خبر خوب که شما دختر گلم هم همش برام دعا میکنی میگی خدایاااااااااااااا سی اس کو مامانم بیاد .هوریااااااااااااااااااا الهی مامان فدات شه با اون دعا کردنت.
امروز که بابایی اومد رفتیم بیرون تا بنزین بزنیم .دیدیم عسلی هی میگه مامان چراغ روشن شد.مامان چراغ روشن شد.اولش نفهمیدم منظورم چیه بعد دیدم دستشو گرفته به طرف آسمون .کلی خندیدیم .اخه نفس مامان واسه اولین بار بود که قرص کامل ماهو میدید و به خاطر نور زیادش فکر کرده بود که چراغ روشن کردند.الهی دورت بگردم با این حرفای قشنگت!
عسل خانم هر چند وقت یکبار از روی شوخی یه چک آبدار توی گوش مامان یا بابا میزنه .و از اونجایی که دستشم هزار ماشاا... سنگینه و کلی دردمون میگیره مجبور میشیم یکم باهاش قهر کنیم تا از دوتامون معذرت خواهی کنه .ولی بچم چند روز بعد دوباره یادش میره.
دختر گلم کلن از کامپیوتر خوشش نمیاد هر کسم که زنگ بزنه کلی شاکی میشه میگه مامان داره ایمل میزنه.و مثل گربه از زیر صندلی خوشو به کلید کیس میرسونه و کامپیوترو خاموش میکنه بعدشم کلی ذوق میکنه که به هدفش رسیده و با دادو بیداد میگه هوریاااا شات دان کردم.یعنی اون لحظه نمیدونم بخندم یا گریه کنم فکر کن یه متن مهمم تایپ کرده باشی ولی سیو نکرده باشی اون موقع است که قیافه من این شکلی میشه
عسلی هر وقت میخواد کسی مزاحمش نشه میگه مامان برو ظرفاشو بشور .یعنی کلن برو دیگه کار دارم .هر وقتم کار بد میکنه و میخواد منو بخندونه میگه مامان بیگ بو
عاشقتم جیگر طلام