عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

نخستین هدیه آسمانی

اینجا کانادا

1394/7/19 11:44
نویسنده : مریم طالبی
509 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک قشنگم عسل مهربونم

خیلی وقته که فرصت نشده بیام اینجا بنویسم.دلم خیلی هوای نوشتن کرده بود اماااااااا فرصت نمیشد بیام.بالاخره رسیدیم.بالاخره تموم اون زحمتها و بیخوابیها نتیجه داد و من تونستم فرشته های قشنگمو بیارمشون کانادا.21 جون 2015 داستان زندگی شما دو تا فرشته تغییر کرد و چهار تاییمن و بابایی و شما دو تا راهی شدیم به سمت کانادا.پروازمون شب بود و منم خیلی استرس داشتم.همش نگران بودم چیزی از قلم نیوفته.با اینکه زود از خونه مامانی راه افتادیم بعد از خداحافظی و رفتن به سمت گیت نمیدونم چجوری زمان زود زود گذشتو یه دفعه باباجون به ساعتش نگاه کرد و گفت ای وای پروازمون داره میپره.نمیدونین چجوری با عجله با اون همه وسایل توی سالن ترانزیت میدوییدم.تا به پروازمون برسیم.آخرین نفری بودیم که سوار شدیم.خدا خیلیخیلی رحم کرد.نزدیک بود تمام زحماتم به هدر بره.پرواز قطر پرواز خیلی خوبی بود خدارو شکر.منم با تدبیری که از قبل به خرج داده بودم و واسه داداش ادرین بسی نت سفارش داده بودم.این بود که تقریبایه جای خیلی عالی بهمون دادن جلوی ما کاملا باز باز بود و خدارو شکرعالی.شما دو تا فرشته هم عالی عالی بودین.و اصلااذیت نشدین.زمانی که به فرودگاه رسیدیم باید مدارک رو حاضر میکردیم که من یک دفعه دیدم برگه های لندینگمون نیست.انگار دنیا روی سرم خراب شد.تمام کیفا رو زیرو رو کردیم.متوجه شدیم توی فرودگاه تهران جا گذاشتیم.دیگه چاره ای نداشتیم.من اشک تو چشام جمع شده بود و همه سعی میکردند یه جوری دلداریمون بدن.رفتیم به سمتایمیگریشن فرودگاه و کلی اونجا معطلی داشتیم .تا نوبتمون شد من رفتم به افیسر راستشو گفتم.اونم خیلی مهربون گفت عکس دارین گفتم بله.گفت عکسایی که دقیقا خورده بود روی برگه های لندینگتون که باباجون گشت و پیدا کرد و در جا برامون صادر کرد.و من یک نفس راحت کشیدم و گفتم خدایااااااااااااااااااااااااااا شکرت.محبت

بعد از فرودگاه با اون هم بار راه افتادیم به سمتخروجی اون جمله افسر که به من گفت به کانادا خوش اومدید بدجوری به دلم نشست.توی ذهنم تا دم در هزار بار خدارو شکر کردم.مردم همه برای کمک میومدند به سمت ما.اولین چیزی که از کانادا در ذهن من نشست.چه مردم مهربونی

اونجا یه ماشین کرایه کردیم .و رفتیم به سمت خونه ای که از قبل از ایران سابلت کرده بودم.خونه خوبی بود خداروشکر و برای روزایاول تجربه خوبی داشتیم.هوا عالی بود و کارای اداراری یکی بعد دیگری انجام میشد.چیزی که خیلی جالببود اینکه اینجا در اکثر مراکز اداری یه فضایی برای بچه ها در نظر گرفته شده برای بازی وسرگرمی که خیلی عالی بود .

الان که دارم این متنو مینویسم ساعت 4 صبح هست تاریخ یازدهم اکتبر 2015 هوا یکم سرد شده یه چیزی مثل زمستون ایران.و شما جوجو ها و بابایی خوابیدین.اینجا دو روز در هفته تعطیل رسمی هست.بابا جون میره کلاس فرانسه و من هم بیزینس .خدارو شکر تقریباروی روال افتادیه کارا و همه چیز شکر خدا مرتب و عالی پیش میره.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)