عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

نخستین هدیه آسمانی

تب و بی خوابی

1389/10/30 17:35
نویسنده : مریم طالبی
188 بازدید
اشتراک گذاری

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

امروز پنج شنبه ۳۰ دی ماه سال ۱۳۸۹ ساعت ۴:۵۰ دقیقه بعد از ظهره.عسل قشنگم الان توی بغل باباتی و داری بازی میکنی.استرس مامانی واسه واکسن زدن بی دلیل نبود .عزیز دلم.دیشب خیلی تب داشتی و کلی ما رو ترسوندی.اصلا" شیر نمیخوردی طوری که بعد ار ۴ ساعت هر کاریت کردیم شیر نخوردی.از ترس اینکه مبادا ضعف کنی با کلی ترفند و بازی بازی با قطره چکون بهت شیر دادیم.

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

دیشب با هر بدبختی بود خوابوندیمت .امیدوار بودم مثل دفعه قبل راحت بخوابی ولی ساعت ۳.۵ نصف شب با صدای جیغت از جا پریدم و دیدم داری از تب میسوزی بابایی رو بیدار کردم.اونم دویید یه ظرف آورد تا پاشویت کنه.سریع بهت قطره استامینوفن دادیم و به کمک بابایی بالاخره تبت یکم پایین اومد.بابا جون میخواست صبح بره سر کار به خاطر همین مامانی بهش گفت بره بخوابه البته به صبح چیزی نمونده بود .منم نیم ساعت بعد با بدبختی تونستم بهت شیر بدم و بخوابونمت.

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

مامانی داشتی توی تب میسوختی .مامانو بابا رو حسابی ترسوندیا ناقلا.ساعت ۶.۵ بابایی بلند شد بره سر کار .ولی از بس تو نیم وجبی گریه زاری کرده بودی نتونسته بود خوب بخوابه وقتی داشت میرفت دستش خورد به لیوانایی که روی اوپن آشپزخونه بود و تو بیدار شدی.راستش منم حسابی خوابم میومد.نای بلند شدن نداشتم.دودستی زدم توی سرم که وای عسلی رو بیدار کردی.ولی بابایی گناه داشت اونم خوابش میومد.خلاصه مامانی بیدار شدی و دوباره بهانه گیری کردی.با کلی آواز خوندنو کوآلا گرفتنت تونستم ساعت ۷.۵ خوابت کنم.خیلی خوشحال بودم چون حالا میتونستم کنارت بخوابم .ولی چه خوابی ای کاش اصلا" نمیخوابیدم چون یه خواب خیلی خیلی بد دیدم که یهو از خواب پریدم نمیگم چی بود چون یادآوریشم اذیتم میکنه.مامانی دیگه خوابم نبرد سریع به بابا جون زنگ زدم تا بگم یکم بهم دلداری بده ازش خواستم بیاد خونه.اما بابا مهرداد چون روز قبلم مرخصی گرفته بود گفت نمیتونه بیاد یکم با بابایی حرف زدم تا آروم شدم بعدش شما بیدار شدی دوباره تب داشتی .بازم بهت استامینوفن دادم وقتی داشتم بهت شیر میدادم بالا آوردی ولی خیلی وحشتناک طوری که گلوت گرفته بود و نمیتونستی نفس بکشی خیلی ترسیدم چند بار زدم پشتت تا بالاخره گلوت باز شد خیلی گریه کردم راستش ترسیده بودم زنگ زدم بابا مهرداد گفتم اگه بشه بیاد اونم طفلکی خودشو سریع رسوند.اونقدر خوشحال شذم که انگار فرشته نجاتو دیده باشم بابا جون یه جعبه شیرینی هم گرفته بود دلیلشو که پرسیدم گفت واسه اینکه دیدم خیلی بهم ریخته ای خواستم فکرتو منحرف کنم .خلاصه خانمی شما بابایی رو امروز از کارش انداختی.بزرگ شدی اینا رو میگم باهات حساب کنه باشه مامانی!

الان که ساعت ۵:۱۰ است خدا رو شکر خوبی و امیدوارم دیگه تب نکنی

عشق مامانو بابا عسل قشنگم.خیلی دوست دارم

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)