این منم توی اصفهون از پل خواجو و سی و سه پلم تا من نگم خبری نیست که نیست
امروز چهارشنبه چهارم اسفند ماه سال هزارو سیصدو هشتادو نه برای عسل گلم میگم که مامانی شما دو روز پیش برای اولین بار از تهران خارج شدی و واسه انجام یه سری کارای نیمه تموم مامانی توی اصفهان به اونجا رفتی.اولش خیلی نگران بودم که نکنه طاقت نیاری ولی خدا رو شکر ماه ماه بودی جز چند مورد کوچیک که مامانی کاملن به شما حق میداد یکیش وقت ناهار توی رستوران بود که اینقدر گریه کردی که نذاشتی ناهارمو بخورم.دومیشم ساعت 8 شب توی هتل بود که به شدت خوابت میومد و با وجودی که هتلمون نزدیک سی و سه پل بود و دلمون میخواست بریم بیرون به خاطر شما خانمی مجبور شدیم بمونیم توی هتل.خلاصه فرداشم که مامانی تا ظهر کار اداری داشتو بعدشم رفتیم خونه یکی از هم دانشگاهیهای سابق مامانی و بعد از ظهرشم راه افتادیم به سمت تهران.آره مامان جون از اصفهان ما که چیزی نتونستیم ببینیم ایشاالله زود بزرگ شی تا بتونیم یه بار دیگه بریم .ولی تو رو خدا ایندفعه بذار مامانی و بابایی یکم بگردند.