تب و بی خوابی
امروز پنج شنبه ۳۰ دی ماه سال ۱۳۸۹ ساعت ۴:۵۰ دقیقه بعد از ظهره.عسل قشنگم الان توی بغل باباتی و داری بازی میکنی.استرس مامانی واسه واکسن زدن بی دلیل نبود .عزیز دلم.دیشب خیلی تب داشتی و کلی ما رو ترسوندی.اصلا" شیر نمیخوردی طوری که بعد ار ۴ ساعت هر کاریت کردیم شیر نخوردی.از ترس اینکه مبادا ضعف کنی با کلی ترفند و بازی بازی با قطره چکون بهت شیر دادیم. دیشب با هر بدبختی بود خوابوندیمت .امیدوار بودم مثل دفعه قبل راحت بخوابی ولی ساعت ۳.۵ نصف شب با صدای جیغت از جا پریدم و دیدم داری از تب میسوزی بابایی رو بیدار کردم.اونم دویید یه ظرف آورد تا پاشویت کنه.سریع بهت قطره استامینوفن دادیم و به کمک بابایی بالاخره تبت یکم پایین ا...
نویسنده :
مریم طالبی
17:35