عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

نخستین هدیه آسمانی

اولین غلت عسل خانم

دختر قشنگم.عسل نازم امروز یکشنبه ۱۰ بهمن ماه سال ۱۳۸۹ ساعت ۱۴:۰۷ دقیقه بعد از ظهره.شما الان با یکم غرولند لا لا کردی و مامانی طبق معمول از فرصت استفاده کردو پرید پشت کامپیوتر. این چند روزه فرصت نشد برات بنویسم آخرین خبرا اینه که کلی خانم شدی و میزاری با بابایی بریم بیرون.فقط وقتی شیر میخوای یکن نق میزنی که هر جا باشیم خودمونو سریع میرسونیم به ماشینو بعد از شیر دادن شما دوباره تو رو توی کالسکه خوشگلت میزاریمو راه میوفتیم.   یه خبر مهم دیگه اینکه دیروز واسه اولین بار خود خودت بدون کمک غلت زدی.کلی ذوق کردیم و بابایی پرید دوربینو آورد تا ازت فیلم گرفتیم. تازگیها به من خیلی وابسته شدی طوری که حتی وقتی توی بغل باباتی دست و پا میزنی ...
10 بهمن 1389

اولین غلت عسل خانم

دختر قشنگم.عسل نازم امروز یکشنبه ۱۰ بهمن ماه سال ۱۳۸۹ ساعت ۱۴:۰۷ دقیقه بعد از ظهره.شما الان با یکم غرولند لا لا کردی و مامانی طبق معمول از فرصت استفاده کردو پرید پشت کامپیوتر. این چند روزه فرصت نشد برات بنویسم آخرین خبرا اینه که کلی خانم شدی و میزاری با بابایی بریم بیرون.فقط وقتی شیر میخوای یکن نق میزنی که هر جا باشیم خودمونو سریع میرسونیم به ماشینو بعد از شیر دادن شما دوباره تو رو توی کالسکه خوشگلت میزاریمو راه میوفتیم. یه خبر مهم دیگه اینکه دیروز واسه اولین بار خود خودت بدون کمک غلت زدی.کلی ذوق کردیم و بابایی پرید دوربینو آورد تا ازت فیلم گرفتیم. تازگیها به من خیلی وابسته شدی طوری که حتی وقتی توی بغل باباتی دست و پا میزنی ت...
10 بهمن 1389

اولین خرید سه نفره

عسل کوچولوی مامان فرشته نازم امروز دوشنبه ۴/۱۱/۱۳۸۹ ساعت ۱۱:۰۵ دقیقه من مامان مریم واسه تو دخمل نازم چند خطی مینویسم.نفس مامان الان شما لالا کردی و بابایی سر کاره .منم از فرصت استفاده کردمو پریدم پشت کامپیوتر تا برات بازم بگم.نفس مامانی توی این دو روزه اتفاق مهمی که افتاد این بود که واسه اولین بار بعد از تولدت به منو بابایی حال دادی و گذاشتی سه تایی بریم خرید.الهی دورت بگردم که توی اون آغوشیت چقدر خوردنی شده بودی.ای وای بیدار شدی بذار برم بیارمت دوباره تایپ میکنم.     مامان جونی الان روی پامی و دارم مینویسم نمیدونم چجوریاست که هر وقت دارم مینویسم از خواب بیدار میشی.خوب دیگه باید یه جورایی با این موضوع کنار بیام.ف...
4 بهمن 1389

اولین خرید سه نفره

عسل کوچولوی مامان فرشته نازم امروز دوشنبه ۴/۱۱/۱۳۸۹ ساعت ۱۱:۰۵ دقیقه من مامان مریم واسه تو دخمل نازم چند خطی مینویسم.نفس مامان الان شما لالا کردی و بابایی سر کاره .منم از فرصت استفاده کردمو پریدم پشت کامپیوتر تا برات بازم بگم.نفس مامانی توی این دو روزه اتفاق مهمی که افتاد این بود که واسه اولین بار بعد از تولدت به منو بابایی حال دادی و گذاشتی سه تایی بریم خرید.الهی دورت بگردم که توی اون آغوشیت چقدر خوردنی شده بودی.ای وای بیدار شدی بذار برم بیارمت دوباره تایپ میکنم. مامان جونی الان روی پامی و دارم مینویسم نمیدونم چجوریاست که هر وقت دارم مینویسم از خواب بیدار میشی.خوب دیگه باید یه جورایی با این موضوع کنار بیام.فکر کنم...
4 بهمن 1389

بدون عنوان

عسل قشنگم مامانی با وجود اینکه زیاد سرو صدا نکردم تا بیدار شی ولی متاسفانه روی این موضوع کاری ازم بر نمید آخه حتی با صدای روشن خاموش شدن پریز برقم میپری و زحمات ۱ ساعته منو واسه خوابوندنت هدر میدی الان ساعت یک ربع به یازده شبه و هنوز بیداری .روی پام گذاشتمتو دارم تایپ میکنم البته نا آرومی میکنی ولی انگار از صدای کیبورد خوشت اومده یه کم ساکت شدی.نفسم بابات الان خوابیده چون میدونه تا یک ساعت دیگه با جیغات بیدار باش میزنی اونم مجبوره پاشه یه جوری بخوابونتت دیگه نمیذاری بنویسم باشه تسلیم خانمی مثل همیشه تا ببینم خدا فردا چی میخواد.   ...
1 بهمن 1389

بدون عنوان

عسل قشنگم مامانی با وجود اینکه زیاد سرو صدا نکردم تا بیدار شی ولی متاسفانه روی این موضوع کاری ازم بر نمید آخه حتی با صدای روشن خاموش شدن پریز برقم میپری و زحمات ۱ ساعته منو واسه خوابوندنت هدر میدی الان ساعت یک ربع به یازده شبه و هنوز بیداری .روی پام گذاشتمتو دارم تایپ میکنم البته نا آرومی میکنی ولی انگار از صدای کیبورد خوشت اومده یه کم ساکت شدی.نفسم بابات الان خوابیده چون میدونه تا یک ساعت دیگه با جیغات بیدار باش میزنی اونم مجبوره پاشه یه جوری بخوابونتت دیگه نمیذاری بنویسم باشه تسلیم خانمی مثل همیشه تا ببینم خدا فردا چی میخواد. ...
1 بهمن 1389

تب و بی خوابی

  امروز پنج شنبه  ۳۰ دی ماه سال ۱۳۸۹ ساعت ۴:۵۰ دقیقه بعد از ظهره.عسل قشنگم الان توی بغل باباتی و داری بازی میکنی.استرس مامانی واسه واکسن زدن بی دلیل نبود .عزیز دلم.دیشب خیلی تب داشتی و کلی ما رو ترسوندی.اصلا" شیر نمیخوردی طوری که بعد ار ۴ ساعت هر کاریت کردیم شیر نخوردی.از ترس اینکه مبادا ضعف کنی با کلی ترفند و بازی بازی با قطره چکون بهت شیر دادیم.   دیشب با هر بدبختی بود خوابوندیمت .امیدوار بودم مثل دفعه قبل راحت بخوابی ولی ساعت ۳.۵ نصف شب با صدای جیغت از جا پریدم و دیدم داری از تب میسوزی بابایی رو بیدار کردم.اونم دویید یه ظرف آورد تا پاشویت کنه.سریع بهت قطره استامینوفن دادیم و به کمک بابایی بالاخره تبت...
30 دی 1389

تب و بی خوابی

امروز پنج شنبه ۳۰ دی ماه سال ۱۳۸۹ ساعت ۴:۵۰ دقیقه بعد از ظهره.عسل قشنگم الان توی بغل باباتی و داری بازی میکنی.استرس مامانی واسه واکسن زدن بی دلیل نبود .عزیز دلم.دیشب خیلی تب داشتی و کلی ما رو ترسوندی.اصلا" شیر نمیخوردی طوری که بعد ار ۴ ساعت هر کاریت کردیم شیر نخوردی.از ترس اینکه مبادا ضعف کنی با کلی ترفند و بازی بازی با قطره چکون بهت شیر دادیم. دیشب با هر بدبختی بود خوابوندیمت .امیدوار بودم مثل دفعه قبل راحت بخوابی ولی ساعت ۳.۵ نصف شب با صدای جیغت از جا پریدم و دیدم داری از تب میسوزی بابایی رو بیدار کردم.اونم دویید یه ظرف آورد تا پاشویت کنه.سریع بهت قطره استامینوفن دادیم و به کمک بابایی بالاخره تبت یکم پایین ا...
30 دی 1389

واکسن چهار ماهگی

    عسل خوشگلم مامانی امروز شما رو بردیم واسه واکسن زدن.از شب قبلش گفتم که کلی استرس گرفته بودم ولی میدونستم که بابایی مرخصی گرفته و کلی کمکم میکنه تا استرسم کم شه.دیشب بر خلاف شبای قبل زود خوابیدی و ساعت ۸ صبح بیدار شدی فقط قبلش ساعت ۶ صبح توی خواب بهت شیر دادم و بعدش خوابوندمت.چون از دفعه قبل تجربه داشتم که توی مرکز بهداشت معطل میشیم اول رفتم نوبت گرفتم شماره ۱۵ بودیم شماره ۱۰ رفته بود داخل. اومدم خونه دیدم بابایی شما رو خواب کرده ولی چاره ای نبود باید میرفتیم.بابا جون لباس پوشید رفت تا ماشینو از بیرون بیاره توی پارکینگ تا گرم باشه بعدشم تو خانمی رو لباس پوشوندمو رفتم بیرون .خدا رو شکر دخمل خوبی بودی و گریه نکر...
29 دی 1389