عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نخستین هدیه آسمانی

عروسی دایی مجتبی

امروز دوشنبه ١٦ خرداد ماه سال١٣٩٠ ساعت ٨:١٢ دقیقه بعد از ظهره.مامان جون پنج شنبه گذشته عروسی دایی جون بود.خیلی خوش گذشت یه سفره عقد زیبا هم داشتند که مامانی از فرصت استفاده کردو کنارش ازت عکس گرفت. ایناهاشش . شما اولش ماه ماه بودی ولی خدا وکیلی آخر شب خیلی اذیتم کردی.سر گذاشته بودی به گریه و آروم نمیشدی فکر کنم از سرو صدای زیاد تالار اذیت شده بودی.توی ماشین خوابت برد و تا خونه خواب خواب بودی بعدشم که مامانی چشت روز بد نبینه سه شبه که تب داری و با قطره استامینوفن و پاشویه تبتو میاریم پایین.آخه از بس ماهی هی همه ماچت کردن تو هم که مثل برگ گل میمونی سریع ویروسا رو میگیری دیروز بردیمت دکتر گفت خدا رو شکر دوران این ویروس 3 روزه که شما ط...
20 خرداد 1390

عروسی دایی مجتبی

امروز دوشنبه ١٦ خرداد ماه سال ١٣٩٠ ساعت ٨:١٢ دقیقه بعد از ظهره.مامان جون پنج شنبه گذشته عروسی دایی جون بود.خیلی خوش گذشت یه سفره عقد زیبا هم داشتند که مامانی از فرصت استفاده کردو کنارش ازت عکس گرفت.  ایناهاشش . شما اولش ماه ماه بودی ولی خدا وکیلی آخر شب خیلی اذیتم کردی.سر گذاشته بودی به گریه و آروم نمیشدی فکر کنم از سرو صدای زیاد تالار اذیت شده بودی.توی ماشین خوابت برد و تا خونه خواب خواب بودی بعدشم که مامانی چشت روز بد نبینه سه شبه که تب داری و با قطره استامینوفن و پاشویه تبتو میاریم پایین.آخه از بس ماهی هی همه ماچت کردن تو هم که مثل برگ گل میمونی سریع ویروسا رو میگیری دیروز بردیمت دکتر گفت خدا رو شکر دوران این ویروس 3 روزه...
20 خرداد 1390

مراسم عروسی دوست بابامهرداد

امروز شنبه ٣١ اردی بهشت سال ١٣٩٠ شمسی ساعت ١:٤١ دقیقه بعد از ظهره شما گلم داری با ریش ریشای پرده اتاقت بازی میکنی عاشقشونی و دوست داری هی بکشیشونو ولشون کنی.دیشب عروسی یکی از دوستای بابایی دعوت بودیم کلی میترسیدم که تاب نیاری با کلی سلام و صلوات پیرهن خوشگلتو که عکسشو برات گذاشتم تنت کردم تا حاضر باشی ولی تا ازت غافل شدم دیدم که صدای شلپ شلوپ آب میاد اومدم دیدم شما رفتی توی حموم و داری با دستات میزنی رو آبو کلی حال میکنی تمام لباساتم خیس خیس شده بود مجبور شدم همشونو دوباره عوض کنم.توی مراسم عروسی ماه ماه بودی کلی خوشحال شدم آخه میتونم برای ٢ هفته بعد که عروسی داییته خیالم راحت باشه. توی مهمونی همه شما رو میشناختن آخه بابا جون از بس هی گفت...
31 ارديبهشت 1390

مراسم عروسی دوست بابامهرداد

امروز شنبه ٣١ اردی بهشت سال ١٣٩٠ شمسی ساعت ١:٤١ دقیقه بعد از ظهره شما گلم داری با ریش ریشای پرده اتاقت بازی میکنی عاشقشونی و دوست داری هی بکشیشونو ولشون کنی.دیشب عروسی یکی از دوستای بابایی دعوت بودیم کلی میترسیدم که تاب نیاری با کلی سلام و صلوات پیرهن خوشگلتو که عکسشو برات گذاشتم تنت کردم تا حاضر باشی ولی تا ازت غافل شدم دیدم که صدای شلپ شلوپ آب میاد اومدم دیدم شما رفتی توی حموم و داری با دستات میزنی رو آبو کلی حال میکنی تمام لباساتم خیس خیس شده بود مجبور شدم همشونو دوباره عوض کنم.توی مراسم عروسی ماه ماه بودی کلی خوشحال شدم آخه میتونم برای ٢ هفته بعد که عروسی داییته خیالم راحت باشه. توی مهمونی همه شما رو میشناختن آخه بابا جون از بس هی گفته...
31 ارديبهشت 1390

تمرین ایستادن

عسلی مامان از هر چیزی که بتونه کمکش کنه تا وایسته استفاده میکنه اینم یه دونه دیگه از عسل نازم با پیرهن سوغاتیش ...
26 ارديبهشت 1390

تمرین ایستادن

عسلی مامان از هر چیزی که بتونه کمکش کنه تا وایسته استفاده میکنه اینم یه دونه دیگه از عسل نازم با پیرهن سوغاتیش ...
26 ارديبهشت 1390