عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره

نخستین هدیه آسمانی

اولین روز مدرسه

  دختر قشنگم عسل مهربونم به همین زودی نفسک من 5 ساله شد.در کانادا بچه ها از سن پنج سالگی به مدرسه میرن و عسل من هم امسال مثل همه بچه های کانادایی در 26 اوت 2015 به مدرسه رفت.من به شدت استرس داشتم.چون نمیدونستم عسل با شرایط جدید چطور میتونه کنار بیاد.یک عالمه بچه هم سن و سال خودش با یه سری آدم بزرگ که نه حرفشونو میفهمید نه زبانشونو بلد بود که باهاشون ارتباط بگیره.زمانی که عسل رو برای اولین بار به مدرسه بردم دلشوره عجیبی داشتم .مدرسه بسیار بزرگ و زیبا بود.با کلاسهای بزرگ و پر از وسایل کمک آموزشیو تجهیزات.در حیاط مدرسه معلمها برای خوش آمد گویی آمدند و بر اساس لیست نصب شده روی دیوار بچه ها کلاس بندی شدند.اولین دلشوره ها همین جا بود که...
14 آبان 1394

اینجا کانادا

عروسک قشنگم عسل مهربونم خیلی وقته که فرصت نشده بیام اینجا بنویسم.دلم خیلی هوای نوشتن کرده بود اماااااااا فرصت نمیشد بیام.بالاخره رسیدیم.بالاخره تموم اون زحمتها و بیخوابیها نتیجه داد و من تونستم فرشته های قشنگمو بیارمشون کانادا.21 جون 2015 داستان زندگی شما دو تا فرشته تغییر کرد و چهار تاییمن و بابایی و شما دو تا راهی شدیم به سمت کانادا.پروازمون شب بود و منم خیلی استرس داشتم.همش نگران بودم چیزی از قلم نیوفته.با اینکه زود از خونه مامانی راه افتادیم بعد از خداحافظی و رفتن به سمت گیت نمیدونم چجوری زمان زود زود گذشتو یه دفعه باباجون به ساعتش نگاه کرد و گفت ای وای پروازمون داره میپره.نمیدونین چجوری با عجله با اون همه وسایل توی سالن ترانزیت میدوی...
19 مهر 1394

نمایشگاه کتاب تهران

دختر نازم .عسل شیرینم امروز رفته بودیم نمایشگاه کتاب تهران.و برای شما کلی خرید کردیم.یه عالمه سی دی نرم افزاری شاد شاد که حالشو ببری و کیف کنی.مامان جون اونجا پر بود از کتابای خوشگل.من شرمندتم که نتونستم برات کتاب کاغذی بخرم.به خدا مامان جون اگر قرار نبود بریم برات کلی کتاب میخریدم ولی اگر قرار باشه اینهمه کتاب بخواهیم ببریم.دیگه نمیتونیم وسایل ضروریمونو با خودمون ببریمش.همین الانشم شک دارم بتونم کل وسایلتونو ببرم با خودم.ولی قول میدم.رفتیم کانادا خوشگل ترشو براتون بخرم.باشه گلکم.عاشقتم. اینم نفس خوشگل من با خریداش تو نمایشگاه. دوستون دارم.هوارتا.خدایاااااااااااااااااااااااااا شکرت واسه همه خوبیهات.لطفا" خدا جونم همیشه همی...
26 ارديبهشت 1394

نوروز 1394

دختر گلم.سیندرا.. مامان  نوروز مبارک.برتو و تمام کسایی که عاشقانه دوشستشون دارم.   فرشته زیبای من در کنار سفره هفت سین. به دختر گلم میگم بگو ژ سویی عسل(به فرانسه یعنی من عسل هستم ).میگه ژ سویی سیندرا... عسل جونم عاشق اسم سیندرا.. است و هر چی میخواد بخره میگه سیندرااللهی باشه   عاشقتم جوجو کوچولوم.   ...
5 فروردين 1394

تئاتر خاله سوسکه

این نفسک من عسل جیگر که با بابا جون و مامانش و داداش گل رفته به تماشای تئاتر خاله سوسکه در تالار هنر عسل من با بازیگر نقش پروانه اینم عسلی با آقا خره و آقا شیره اینم نقاشی های دخترک من الهی من دورت بگردم.عشقم ...
8 بهمن 1393

تجهیزات زمستونی عسل جونم

نفسک من باشروع فصل سرما صاحب یک جفت بوت خوشگل و ناز و مهمتر از همه پینک شد.مبارکت باشه مامان جونم. اینم کلاه و شال زمستونی بازم پینک به دستور عسل خانوم که مامان مریم با کلی مشقت بافتتشون.خداییش خیلی سخت بود.دست مامی سایت درد نکنه که به من یاد داد چجوری اینو برای دختر خوشگلم ببافم. اینم یه دونه از نقاشیهای جدید نفسکم .مامان فدات شه که روز به روز داری بهتر  نقاشی میکشی. و امااااااااااااااااااااااا شهر بازی.جایی که عسل خانوم بعد از مدتها دلی از عزا در آورد و تموم بازیهاشو بازی کرد.خداییش حسابی هم زندگی کرد.مامان مریمم به خاطر خطرناک بودن بعضی از بازیها باهاش همراه شد و حسابی سرش گیج و ویج رفت.هر چقدرم به بابا جون گف...
24 آذر 1393

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

دخترم عسل بالاخره امام رضا ما رو هم طلبید و رفتیم به پابوسش.چهار نفری. من و شما و بابا مهرداد و داداش آدرین. خیلی وقت بود که من و بابایی دلمون هوای زیارت امام رضا رو کرده بود ولی متاسفانه هی کار پشت کار پیش میومد و فرصت نمیشد که بریم.اما بالاخره یه روز من و بابایی دل به دریا زدیم و تصمیم گرفتیم راهی بشیم.سه شنبه 6 آبان ساعت 10:30 دقیقه شب بلیط رفتمون بود.با قطار غزال .چون باید مدت زمان رفتنمون تا ایستگاه راه آهن تهرانم در نظر میگرفتیم این بود که قرار شد من کارامو زود انجام بدم تا بابایی بیاد دنبالمون و زود راهی شیم تا خدا نکرده جا نمونیم.ساعت حول و حوش 7 راهی شدیم و ساعت8:30 راه آهن بودیم و بر خلاف انتظارمون محاسباتمون اشتباه در اومد و کل...
12 آبان 1393

اولین دستخط دختر زیبای من

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااا واسه عسل خوشگلم که با سواد شده عسل من دیگه بلده اسمشو بنویسه.هم فارسی هم لاتین ببینین دختر من چه کرده.عاشقتم نفسکم با اون خط قشنگت. یه دایره نصفه.صاف صاف صاف بعدش بره بالا بعدش یه گردی زیرش حالا یه دندونه دو دندونه سه دندونه.البته عسل جان تا تونسته دندونه گذاشته اینجا فداش شم من الهی. عسلی واسه نوشتن اس مشکل داشت که بهش یاد دادم یه نیم دایره بکشه یه نیم دایره برعکس زیرش و حل شد.دیگه مثل آب خوردن اس مینویسه و اینم جایزه عسل جون برای اینهمه هنر نمایی عاشقتم جوجو کوچولوم ...
12 مهر 1393

سفر شمال

نفس مامان عسل خوشگلم شهریور ماه سال 1393 با داداش آدرین سه ماه و نیمه و مامان و بابا جون راهی محمود آباد شدیم و شب رو در همون هتلی که عروسی من و با باجون اونجا بود سپری کردیم.منو بابایی واسه عروسیمون یه شب هتل ترنجو اجاره کردیم واسه همه دوستا و فامیلایی که از تهران میاومدن تا بعد از عروسی آلاخون والاخون نشن.خیلی خیلی خوش گذشت بهمون و بعد از 9 سال با فرشته هام دوباره  رفتیم اونجا و برامون تجدید خاطره شد.عسل جون کلی کنار ساحل آب بازی کرد و مجبور شدم چند بار بیارمش بالا تو سوییت و حمومش کنم و دوباره میرفت دریا و همون آش و همون کاسه. اینم چند تا از عکسای سفر یکروزه شمال .دختر گلم عسل خانم الهی من دورت بگردم با اون خنده قشنگت ...
12 مهر 1393