عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

نخستین هدیه آسمانی

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

1393/8/12 0:50
نویسنده : مریم طالبی
468 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم عسل

بالاخره امام رضا ما رو هم طلبید و رفتیم به پابوسش.چهار نفری.آراممن و شما و بابا مهرداد و داداش آدرین.چشمکخیلی وقت بود که من و بابایی دلمون هوای زیارت امام رضا رو کرده بود ولی متاسفانه هی کار پشت کار پیش میومد و فرصت نمیشد که بریم.اما بالاخره یه روز من و بابایی دل به دریا زدیم و تصمیم گرفتیم راهی بشیم.سه شنبه 6 آبان ساعت 10:30 دقیقه شب بلیط رفتمون بود.با قطار غزال .چون باید مدت زمان رفتنمون تا ایستگاه راه آهن تهرانم در نظر میگرفتیم این بود که قرار شد من کارامو زود انجام بدم تا بابایی بیاد دنبالمون و زود راهی شیم تا خدا نکرده جا نمونیم.ساعت حول و حوش 7 راهی شدیم و ساعت8:30 راه آهن بودیم و بر خلاف انتظارمون محاسباتمون اشتباه در اومد و کلی معطل شدیم. یکساعت تاخیر قطار هم مضاعف شد به انتظار بیشترمون .شما که مثل همیشه کلی دوست پیدا کرده بودی و باهاشون بازی میکردی .محبتمشکل اصلی داداش آدرین بود که بیتابی میکرد و خوابش میومد.طفلکی تو بغل خسته شده بودگریه.خلاصه بالاخره ساعت 11:30 دقیقه قطار آماده مسافر گیری شد و به سمت گیت ورودی رفتیم تا سوار شیم.واسه شما همه چی جالب وبود و کلی تازگی داشت.نه تنها برای شما بلکه برای مامان مریمم همه چی تازگی داشت و یک تجربه جدید بود برام.چون مامان مریم فقط با هواپیما رفته بود مشهد و تا حالا قطار سوار نشده بود.بلیطمونو به مسئول واگنمون نشون دادیم و ایشونم ما رو به سمت کوپمون راهنمایی کرد.ما یه کوپه دربست گرفته بودیم تا راحت باشیم.تو و داداشی خیلی خسته شده بودین و دلتون میخواست سریع بخوابین.حالا من و بابایی مونده بودیم و چهار تا تخت که هیچ کدوم حفاظ نداشت و اینقدرم کوچیک بود که جا برای دو نفر نداشت که پیش خودمون بخوابونیمتون.در همین فکر بودیم که چشم افتاد به نردبون .به بابایی گفتم حل شد.عسل میره بالا و نردبونو جلوش میزاریم دیگه نمیافته.تشویقخلاصه اینجوری شما جات درست شد و رفتی بالا تا لالا کنی .ولی شروع کردی به غر زدن که منو اینجا زندانی کردین و از این حرفا.قهربعدش بابا جون با زحمت خودشو کشید بالا تا شما تو بغل بابایی بخوابی و دیگه غر نزنی.زیاد طول نکشید تا خوابت برد.منم تو این فاصلا آدرینو خوابوندم و حالا مونده بود جای خوابش که با چمدونامون جلوی تخت پایینو حفاظ درست کردیم تا داداشی نیوفته خدا نکرده و خدارو شکر جای آدرینم درست شد.خستهمن تخت کنار داداشی خوابیدم و بابا جون رفت بالا کنار تخت شما.ولی خوش به حالتون جاتون گرم و نرم بود.من و داداشی تا صبح بدجوری سوز میزد تو سرمون.بدبومن که نتونستم درست بخوابم.داداشیم از سرما هی بیدار میشد و بهش شیر میدادم تا دوباره خوابش ببره.کلاهشو سرش کردم تا سرش سرما نخوره.خدارو شکر سرما نخورد ولی من حسابی اذیت شدمخسته.اینم عکسای شما تو قطار

حول و حوش ساعت 8 صبحونه آوردن و ساعت 10:30 یا 11 بود که رسیدیم مشهد.به محض رسیدن به ایستگاه راه اهن مشهد تاکسی گرفتیم به سمت هتل.فکر میکردیم باید وسایلو بزاریم و بچرخیم تا دو که خدا رو شکر چون آپارتمانو از قبل رزرو کرده بودم همون موقع بهمون دادن.من اینترنتی هتل افرا رو که 6 دقیقه پیاده تا حرم فاصله داشت گرفتم.راستش اون موقع اصلن فکر نمیکردم به خوبی چیزی باشه که در سایتشون بود.ولی خدا رو شکر بسیار تمیز و عالی بود.پرسنل بسیار مودب و مدیر بسیار محترم

عکسای دختر گلم در هتل

.ما اینقدر خسته بودیم که حال و حوصله بیرون رفتن از هتلو نداشتیم ناهار موندیم اونجا و بعد از یه خواب درست حسابی رفتیم حرم امام رضا برای زیارتآرام

اینم نفس من در حرم امام رضا.خدای امام رضا نگهدارت باشه مامان جونم

.مشهد خیلی سرد بود.و منم حسابی براتون لباس گرم برداشته بودم.البته شباش خیلی بیشتر سرد میشد تا روز.تو حرم هوا خوب بود .آدرینو دادم دست بابا جون واسه اینکه تو جمعیت لهش نکنن و با شما رفتیم برای زیارت.گرچه دستمون به ضریح نرسید ولی همین که امام رضا به ما هم نظری کردو ما هم اومدیم زیارتش کلی ازش ممنونیم.بعد زیارت رفتیم یکم توی بازار کنار حرم گشتیم و بعدشم اومدیم سمت هتل.فرداش که پنج شنبه باشه.مامانی دل تو دلش نبود.چون قرار بود شب یکی از دوستای دوران دبیرستانشو که مشهد سکونت داشتند ببینه.الهام جون از دوستای دوران دبیرستان مامان مریم بود که کلی با هم خاطره داشتند و به لطف امکانات تونسته بودن همدیگه رو بعد سالها پیدا کنند.الهام جون خیلی اصرار کرد که بریم خونشون و هتل نریم.ولی چون مامان مریم دوست نداشت خدایی نکرده ایشون تو زحمت بیوفته ازشون خواست تا بیرون همدیگه رو ببینند.پیشنهاد الهام جون الماس شرق بود ساعت 6 بعد از ظهر.خلاصه ما هم شادمان حاضر شدیم و راه افتادیم به سوی الماس شرق.مامانی هرگز لحظه ورودش به اونجا رو یادش نمیره.وقتی یه دوست مهربون با چشمای منتظر با دو تا دختر خوشگل منتظرش بودندمتنظر.و از دور میشد لبخندشونو دید.وقتی به الهام جون رسیدم بغلش کردمو و بوسیدمش والهام جون همسرش آقا شاهینو به بابا مهرداد معرفی کرد و بعد از خوش و بش راه افتادیم برای گشت و گذار.راستش تمام مدت که اونجا بودیم یادمه فقط حرف زدیم و هرچی باباها میگفتند قیمتاش خوبه مغازه ها رو هم نگاه کنین ما محو صحبت کردن بودیم و دوست نداشتیم ثانیه ای از وقتمون طلف بشه البته کلی به نفعشون تموم شد.چشمک .اونجا هم یه عکس یادگاری گرفتیم تا بفرستیم واسه دوستا و همکلاسیهای دیگمون که منتظر این دیدار بودند.الهام جون اینترنت همراه داشت و درجا براشون ارسال کرد و رفقای دبیرستانی مامان همشون کلی ذوق کردند و برامون کلی انرژی فرستادن.بعد از الماس شرق عمو شاهین ما رو سوار ماشینش کرد تا بریم شام بخوریم.ازمون پرسید سنتی یا فست فود که ما هم گفتیم سنتی.عمو زحمت کشید ما رو برد یه رستوران سنتی توپ خوشمزه.دستشون درد نکنه واقعا".آدرین زمان غذا خوردن زد به ساز ناسازگاری و شروع کرد به گریه کردن.حالا گریه نکن کی گریه کنگریه.مگه ساکت میشد.الهام جون غذاشو خرده نخورده بلند شد آدرینو از دست من گرفت با کفشای عمو شاهین دویید رفت طبقه پایین تا آدرینو ساکت کنه.هیسخداییش بغل خاله الهامم ساکت شده بود.دلمون میخواست بیشتر اونجا باشیم و عکس بگیریم ولی ادرین به نظر میرسید دلدرد داره.عمو شاهین دویید از مغازه بغل رستوران براش عرق نعنا بگیره که نداشت.خلاصه جم و جور کردیم تا بریم.آدرین تا سوار ماشین شدیم گریه میکرد.تو بغلم گرفتمش و شیرش دادم تا خوابش برد و آروم شد.عمو شاهین کلی اصرار کرد که امشب باید بریم خونه ما.بریم هتل وسایلاتونو بیاریم خونه ما.ولی درست نبود که مزاحمشون بشیم.خاله الهام جون مهمونم داشت از اصفهان.ولی بهشون گفته بود من باید برم دوستمو ببینم و برگردم.دختر خاله الهام جون اومده بود از اصفهان خونشون .یه چیز جالب دیگه که من نمیدونستم و الهام جون به من گفت اینکه اقای کربکندی دروازه بان معروف و خوش اخلاق که مربی آقای عابد زاده بودند شوهر خاله الهام جون هستند.کلی عکسم به من نشون دادن و من کلی هیجان زده شدم.واقعا".چون یادمه اون زمونا خیلی اخبار فوتبالی رو دنبال میکردم.و واقعا برام جالب بودتعجب.

خلاصه ما از هم جدا شدیم و رفتیم سمت هتل البته اینم بگم که عمو شاهین کلی داروخونه رو گشت تا واسه آدرین پوشک بگیریم و بالاخره خریدیم.از همین جا میگم عاشقتم دوست جون که کلی به من و بچه هام و همسرم انرژی دادی امیدوارم روزی بتونم زحماتتون رو جبران کنم.

بالاخره روز جمعه رسید و زمان برگشتنمون به خونه.صبح اونروز دوباره رفتیم حرم برای خداحافظی با امام رضا و دعا برای همه کسایی که التماس دعا داشتندبای بای.سلامتی برای همه و شفای همه مریضا .بعد از حرم رفتیم یکم خرید کردیم و بعدش رفتیم ناهار و سریع برگشتیم هتل تا آژانس بگیریم واسه راه اهن.ساعت 4:30 بلیط داشتیم غزال وی آی پی که وقتی وارد شدیم بابا با جون کلی خندیدمخندونک چون دقیقا عین قطار قبلی بود فقط تنها تفاوتش در پذیرایی مفصلش بود و گرنه با قطار قبلی مو نمیزدمتفکر.آهان یه فرق دیگشم این بود که وارد شدیم موزیک گذاشته بودن خندهبه سلامتی و دلخوشی ساعت 4 صبح رسیدیم تهران و بابایی ما رو گذاشت جلوی در تا بره ماشینو از پارکینگ بیاره .بعدشم اومدیم خونه و با با جون طفلکی نرسیده رفت شرکت.الهی بمیرم که اصلن نتونست استراحت کنه.طفلکی بابایی تو قطارم یکم حالش بد شد و نتونست اصلن بخوابه.غمگینایشاا... به حق امام رضا بابا جون همیشه سالم باشه تا بتونه شما دو تا فرشته ناز و به یه جایی برسونه.الهی آمین.

دوستون دارم یه دنیامحبت

عاشقتونم و دعای همیشگیم خدا جون به حق همه خوبیهات فرشته هام همیشه سالم و سلامت باشن و هرگز غبار غم روی صورت معصومشون نشینه.

الهی آمین

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)