عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

نخستین هدیه آسمانی

تئاتر خاله سوسکه

این نفسک من عسل جیگر که با بابا جون و مامانش و داداش گل رفته به تماشای تئاتر خاله سوسکه در تالار هنر عسل من با بازیگر نقش پروانه اینم عسلی با آقا خره و آقا شیره اینم نقاشی های دخترک من الهی من دورت بگردم.عشقم ...
8 بهمن 1393

تجهیزات زمستونی عسل جونم

نفسک من باشروع فصل سرما صاحب یک جفت بوت خوشگل و ناز و مهمتر از همه پینک شد.مبارکت باشه مامان جونم. اینم کلاه و شال زمستونی بازم پینک به دستور عسل خانوم که مامان مریم با کلی مشقت بافتتشون.خداییش خیلی سخت بود.دست مامی سایت درد نکنه که به من یاد داد چجوری اینو برای دختر خوشگلم ببافم. اینم یه دونه از نقاشیهای جدید نفسکم .مامان فدات شه که روز به روز داری بهتر  نقاشی میکشی. و امااااااااااااااااااااااا شهر بازی.جایی که عسل خانوم بعد از مدتها دلی از عزا در آورد و تموم بازیهاشو بازی کرد.خداییش حسابی هم زندگی کرد.مامان مریمم به خاطر خطرناک بودن بعضی از بازیها باهاش همراه شد و حسابی سرش گیج و ویج رفت.هر چقدرم به بابا جون گف...
24 آذر 1393

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

دخترم عسل بالاخره امام رضا ما رو هم طلبید و رفتیم به پابوسش.چهار نفری. من و شما و بابا مهرداد و داداش آدرین. خیلی وقت بود که من و بابایی دلمون هوای زیارت امام رضا رو کرده بود ولی متاسفانه هی کار پشت کار پیش میومد و فرصت نمیشد که بریم.اما بالاخره یه روز من و بابایی دل به دریا زدیم و تصمیم گرفتیم راهی بشیم.سه شنبه 6 آبان ساعت 10:30 دقیقه شب بلیط رفتمون بود.با قطار غزال .چون باید مدت زمان رفتنمون تا ایستگاه راه آهن تهرانم در نظر میگرفتیم این بود که قرار شد من کارامو زود انجام بدم تا بابایی بیاد دنبالمون و زود راهی شیم تا خدا نکرده جا نمونیم.ساعت حول و حوش 7 راهی شدیم و ساعت8:30 راه آهن بودیم و بر خلاف انتظارمون محاسباتمون اشتباه در اومد و کل...
12 آبان 1393

اولین دستخط دختر زیبای من

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااا واسه عسل خوشگلم که با سواد شده عسل من دیگه بلده اسمشو بنویسه.هم فارسی هم لاتین ببینین دختر من چه کرده.عاشقتم نفسکم با اون خط قشنگت. یه دایره نصفه.صاف صاف صاف بعدش بره بالا بعدش یه گردی زیرش حالا یه دندونه دو دندونه سه دندونه.البته عسل جان تا تونسته دندونه گذاشته اینجا فداش شم من الهی. عسلی واسه نوشتن اس مشکل داشت که بهش یاد دادم یه نیم دایره بکشه یه نیم دایره برعکس زیرش و حل شد.دیگه مثل آب خوردن اس مینویسه و اینم جایزه عسل جون برای اینهمه هنر نمایی عاشقتم جوجو کوچولوم ...
12 مهر 1393

سفر شمال

نفس مامان عسل خوشگلم شهریور ماه سال 1393 با داداش آدرین سه ماه و نیمه و مامان و بابا جون راهی محمود آباد شدیم و شب رو در همون هتلی که عروسی من و با باجون اونجا بود سپری کردیم.منو بابایی واسه عروسیمون یه شب هتل ترنجو اجاره کردیم واسه همه دوستا و فامیلایی که از تهران میاومدن تا بعد از عروسی آلاخون والاخون نشن.خیلی خیلی خوش گذشت بهمون و بعد از 9 سال با فرشته هام دوباره  رفتیم اونجا و برامون تجدید خاطره شد.عسل جون کلی کنار ساحل آب بازی کرد و مجبور شدم چند بار بیارمش بالا تو سوییت و حمومش کنم و دوباره میرفت دریا و همون آش و همون کاسه. اینم چند تا از عکسای سفر یکروزه شمال .دختر گلم عسل خانم الهی من دورت بگردم با اون خنده قشنگت ...
12 مهر 1393

بدون عنوان

نفسک مامان سه شنبه گذشته تولد حضرت علی بود و من به  شما توضیح دادم که امروز روز پدره و بابایی اومد باید بری ماچش کنی و بگی بابا جونی روزت مبارک.شما هم با کلی خجالت رفتی بابا جونو ماچ کردی.بعدشم گفتی بابایی بریم دریاچه دوچرخه سواری میخوام به حرضت علی پز بدم.من و بابایی هم کلی زدیم زیر خنده.کلن دخترم تو خط پز و اینجور چیزاست.خیلی دوست داره یه چیزی که براش میخرن به همه نشون بده.   یه کار دیگه ای هم که دیروز کرد و کلی خندیدیم این بود که میگفت بابایون اون طرف مامانیون اون طرف به جای آقایون و خانوما  .نمیدونم از کجا فهمیده که باید زن و مردا از هم جدا باشن.شاید از اثرات برنامه های تلویزیون باشه.   ...
24 ارديبهشت 1393

هشتمین سالگرد ازدواج بابا مهرداد و مامان مریم

به همین زودی هشت سال گذشت.اصلا" باورم نمیشه که اینهمه وقت از زمان ازدواج من و بابا جون گذشته باشه.الان دیگه یه دخمل ناز سه سال و هفت ماهه دارم و یه کاکل زری هم توی راه دارم که ایشاا... تا یک ماه دیگه به جمعمون ملحق میشه.بابا جون مهرداد مثل همیشه مامانی رو سورپرایز کرد و برام یه کیک خوشگل خرید.البته عسل جون خواب بود و چون میدونستم عاشق کیکه و هر وقت کیک میبینه فکر میکنه تنها مناسبت ممکن که میشه براش تعریف کرد تولد خودشه.بهش دست نزدیم تا بیدار بشه.حدسمم کاملن درست بود .وقتی از خواب پاشد یه راست دویید سراغش و با کلی ذوق گفت باباجون دسستت درد نکنه که برام تولد گرفتی.بلند بلندم شروع کرد برای خودش آهنگ تولد تولدو خوندن.من و بابا مهردادم کلی ذ...
10 ارديبهشت 1393

اولین دوچرخه

امروز یکشنبه 17 فروردین سال 1393 شمسی و امروز اولین روزی هست که عسل خانم ما صاحب اولین دوچرخه میشه.ساعت 4 بعدازظهر باباجونش بهم زنگ زد که حاضر شین دارم میام بریم واسه عسلی دوچرخه بخریم.البته ناگفته نمونه این هدیه داداش آدرینه برای عسل جون به خاطر همه صبوریهاش و مهربونیهاش.یه کار دیگه هم داشتیم اینکه بریم واسه باباجون کفش بخریم.مدتها بود که کفش بابایی خراب شده بود و وقت نمیکردیم بریم بیرون خرید کنیم.ساعت 4.5 دیدم بابا جون درو بازکرد اومد تو.گفتم چرا زنگ نزدی ما بیاییم.دیدم زد زیر خنده که اومدم کفشامو عوض کنم.پاهاشو نگاه کردم دیدم یه کفش ایمنی پاشه.گفتم کفشات کو.گفت دزدیدن.کلی دلم واسه اون بیچاره ای که اون کفشارو برده بود سوخت.آخه اگه به خود ب...
18 فروردين 1393

نوروز 1393

دختر خوشگل من.الان ساعت 11 و نیم شبه 16 فروردین سال 1393 و شما لالا کردیو و بابایی هم الان شب به خیر گفت و رفت بخوابه.امروز بعد از تعطیلان چندین روزه بابا جون رفت سر کار و شما چون دلت واسه بابایی تنگ شده بود کلی بیتابی کردی.اولش از اونجا شروع شد که من داشتم عکسای شمالو چک میکردم که یهو چشت افتاد به عکس بابایی و زدی زیر گریه که الا و بلا من بابامو میخوام.دلم واسش تنگ شده.من زنگ زدم به بابا مهرداد و با چشای اشکی و بغض گرفته بهش گفتی بابا جون کی میای.برام دوچرخه بخری.بابایی هم گفت ای بدجنس .دلت واسه من تنگ شده یا دوچرخه.ولی خواییشدلت واسه دوچرخه تنگ شده بود چون دم غروبی میگفتی مامان دوچرخه نمیخوام بگو باباجون بیاد. ما نیمه دوم نوروزو رفتیم م...
17 فروردين 1393